کد مطلب:235308 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

کرامت 28
چقدر مهربان است!

شیخ محمد، كفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل كرد كه گفت: هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بودم.

با وجود تنگی جای، در پهلوی خود جوانی را دیدم كه بزحمت نشسته است. به من گفت: هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه.

من چون او را جوان متجددی دیدم، خیال كردم او از روی استهزاء این حرف را می زند؛ سپس گفت: خیال نكنی كه من از روی بی اعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است؛ زیرا از این بزرگوار معجزه ی بزرگی دیده ام. بعد شروع كرد به شرح آن معجزه.

گفت: من اهل كاشمرم پدرم در آنجا نسبت به من كم مرحمتی می نمود؛ لذا بی اجازه ی او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جایی را نمی دانستم و كسی را هم نمی شناختم یكسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت نمودم؛ ناگاه در بین زیارت، چشمم به دختری افتاد كه با مادر خود به زیارت آمده بود.

همینكه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فریفته ی او شدم و عشقش در دلم جای گرفت به طوری كه پریشانحال شدم. جلو ضریح رفتم و شروع كردم به گریه



[ صفحه 184]



كردن عرض كردم: حال كه من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما می خواهم؛ گریه و تضرع زیادی كردم. بطوری كه بیحال شدم وقتی به خود آمدم دیدم؛ چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع كردم به گریه كردن.

عرض كردم: آقا! من دست از شما برنمی دارم، تا به مطلب برسم و در حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسید و صدای جار بلند شد كه ایها المؤمنون فی امان الله.

من هم چون دیدم حرم شریف خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بیرون آمدم همینكه به كفشداری رسیدم كه كفشم را بگیرم، دیدم كه یك نفر در آنجا نشسته است و بغیر از كفش من كفش دیگری هم نیست؛ آن شخص كه مرا دید گفت: میرزا نصرالله كاشمری تو هستی؟

گفتم آری. گفت: بیا برویم كه تو را خواسته اند.

من با او روانه شدم و با خود خیال كردم كه چون من از كاشمر بدون اجازه ی پدرم آمده ام، شاید پدرم به یكی از دوستان خود نوشته است كه مرا پیدا كرده، به كاشمر برگرداند.

بالأخره مرا به خانه ی بسیار خوبی برد. پس از ورود به اطاقی راهنمایی نمود كه مرد محترمی در آنجا نشسته بود. همینكه چشمش به من افتاد، احترام كرده، نشستم. آن گاه گفت: میرزا نصرالله كاشمری تو هستی؟

گفتم: آری. گفت: بسیار خوب.

آن گاه به نوكر خود گفت: برو به برادر زنم بگو بیاید؛ پس از اندك زمانی برادر زنش آمده نشست. آن مرد به برادر زنش گفت:

حقیقت مطلب این است كه من امروز بعد از ظهر خوابیده بودم همشیره ی تو با



[ صفحه 185]



دخترش برای زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب دیدم كه یك نفر در منزل آمده، گفت: حضرت رضا علیه السلام تو را می خواهد؛ فورا برخاسته تا میان ایوان طلا رفتم؛ دیدم آن بزرگوار در ایوان، روی یك قالیچه نشسته است چون مرا دید صورت مبارك خود را به طرف من نموده، فرمود: این میرزا نصرالله دختر تو را دیده است و او را از من می خواهد.

حال تو دخترت را به او تزویج كن. وقتی بیدار شدم، نوكرم را فرستادم در كفشداری تا او را پیدا كرده، بیاورد حالا او را پیدا كرده، آورده است؛ و او همین آقایی است كه اینجا نشسته، تو را طلبیدم تا ببینم در این موضوع چه رأیی داری؟

گفت: جایی كه امام فرموده است من چه بگویم؟ آن جوان گفت: وقتی این سخنان را شنیدم شروع كردم به گریه كردن.

بالأخره آن دختر را به من تزویج كردند و من به مرحمت حضرت رضا علیه السلام به حاجت خود كه وصال آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد. این است كه می گویم هر چه مایلی از این بزرگوار بخواه كه حاجات به در خانه ی او برآورده می شود. [1] .


[1] كرامات رضويه، ج 1، ص 110.